نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

چهل نیکان هم دراومد

به به هر چقدر سر نیکی سرمون شلوغ بود سر نیکان خلوته الان که فکر میکنم میبینم اینجور بهتره ها آدم به اندازه  کافی خسته و بیحوصله میشه که نتونه از مهمونای زیاد پذیرایی کنه مامانم عصر اومد خدا حفظش کنه یه دلگرمیه واسم خیلی دوسش دارم و میدونم از جون واسم مایه گذاشته یه قابلمه بزرگ کاچی درست کرد طبق معمول ندا و فاطمه(مامان بهاره) هم اومده بودن به بهونه اینکه اومدیم مامانت رو ببینیم باز خوب بود حموم رفتیم و غسل 40کردیم به چند تا همسایه کاچی پخش کردیم و بقیه اش رو هم با روغن حیوانی نوش جون کردیم اونا رفتن و مامان شام موند یه چند تا عکس یادگاری گرفتیم اینم محبت خواهرانه است که ول کن نیست دیگه اینم مرد کوچیک خونمون  ...
9 آبان 1392

شیطونی نیک

تو این 40 روزی که از دنیا اومدن نیکان میگذره سعی کردم حایی نرم بیشتر همسایه ها بهم سر میزندن تو این مدت که میومدن من میزبان بودم و در مقابل شیطنت بچه هاشون و شلوغ کاری نیکی مجبور بودم حرفی نزنم تصمیم گرفتم بعد چهلم برم خونه شون حاضر شدیم به زور نیکی رو بردم خونه بهاره (نمیومد میگفت اون بیاد اینجا بازی کنیم) رفتیم اونجا به بهاره میگم یه عروسک بیار با هم بازی کنید مثل ماست منو نگاه میکنه به نیکی میگه بیا تلوزیون نگاه کنیم نیکی هم گوش میده وقتی خونه ما هستن مثل 2 تا اسب میتازن اینجا شدن مثل موش نه میرن بازی نه شلوغ میکنن حرصم در میاد میدونم همه شلوغیا زیر سر نیکیه از وقتی که اتاقش رو عوض کردیم بچه ها رو جمع میکنه بیاید تو اتاقم شلوغ...
9 آبان 1392

مهمونی 4 شنبه شب

نیکی 4شنبه شب ها مهمون خونه عزیزه جالبه که اینقدر اونجا رو دوست داره که دلش نمیخواد از اونجا بیاد خونمون و چون وقتی من و باباش رو میبینه به اندازه کافی لوس و لجباز میشه عزیز میگه در نبود ما خیلی حرف گوش کن و خوب میشه تصمیم گرفتیم که این هفته ما نریم دنبالش و خودشون بیارنش ...
9 آبان 1392

امانت

 یه سربندی رو واسه دوستم گرفته بودم که تو محرم ببنده رو سر دخترش اونو تو کشوی نیکی گذاشته بودم نیکی پیداش کرده برش داشت من از دستش گرفتم گفتم این امانته واسه خاله است گریه میکرد میگفت من امانت میخوام من امانت میخوام
9 آبان 1392

برای دخترم نیکی

نیکی جان عزیز دلم خیلی دوستت دارم اونقدر که گاهی حتی وقتی کنارم هستی دلم برات تنگ میشه دلم میخواد از ته دلم فشارت بدم و بچلونمت ولی تو بهم اجازه نمیدی فقط گاهی و فقط گاهی خودت دوست داری بغلت کنم و بهم میگی محکم محکم و من از با تو بودن لذت میبرم ممنونم که پیشمی و بهم اجازه میدی در کنارت حس بودن و مادری رو درک کنم ممنونم که هستی و باعث شدی خودم رو هر لحظه بهتر بشناسم و سعی کنم صبور تر و بهتر از قبل باشم اعتراف میکنم از وقتی اومدی کلی عوض شدم کلی خودم رو شناختم نقاط ضعفم رو و اینکه گاهی چقدر در مقابل شما کوچکتر ها نا توانیم اینکه تو یک آینه تمام نمای من هستی باعث میشه سعی کنم کمتر کار بد بکنم بهتر حرف بزنم بهتر عمل کنم و بهتر زندگی کنم ...
3 آبان 1392

برای پسرم نیکان

پسر شیرینم سلام وقتی باردار بود همش خودم رو واسه شرایط سختی که پیش رو داشتم آماده میکردم همیشه میگفتم با وجود سن کم نیکی وقتی تو بیای خیلی کار مشکل میشه رسیدگی به نیکی به اندازه کافی کار میبره تو هم یه نوزادی و خب رسیدگی میخوای . ولی خدا خیلی خیلی مهربونه و کاری کرد که من واقعا حس شیرین مادر شدن رو دوباره تجربه کنم سختی تو با نیکی رو جس نکنم امروز 38روزه که تو دنیا اومدی و خدا لطفش رو بهمون نشون داده . خدارو خیلی خیلی شاکرم که نسبتا آرومی و اذیت خاصی نداری عزیز اینا هم خیلی بهمون کمک میکنن 4شنبه شب نیکی میره خونه اونا هم به نیکی کلی خوش میگذره هم به تو که تنها هستی و میتونی حسابی استراحت کنی و دست و پات در نبود نیکی در امانه حس فوق الع...
3 آبان 1392

مهد بی مهد

چند روزه مهد تعطیله نه اینکه اونا تعطیل کرده باشن نیکی تعطیل کرده هر کاری میکنم نمیره صبح زود پا میشه اما اسم مهد میاد میگه خوابم میاد که نره هر ترفندی بود، زدم ولی نشد منم خیلی اذیتش نکردم هر چند 2-3 روز اول با هم دعوامون میشد که نمیرفت اما به جای اون من از رو رفتم و این مطلب رو پذیرفتم که خیال رفتن نداره طفلی ندا هم هر رور میومد که ببرتش با ناز و تهدیدو وعده وعید هیچکدوم فایده نداشت و نرفت الان سر برجه یه هفته میخوام امتحانی ببرمش مهد نزدیک خونمون تعداد بچه ها زیاده مهدش رو دوست ندارم فقط چون 2 تا از بچه های همسایه اونجا هستن و مربیش آشناست میگم شاید رفت تا ببینیم خدا چی میخواد ...
3 آبان 1392

بهونه هایی از جنس نیکی

نیکان رو میندازم روپام نیکی میگه پس من کجا بخوابم؟ میگیرم بغلم میگه پس منو بغل نمیکنی؟ خلاصه وقتی تنهام با این 2 تا بچه تازه میفهمم چقدر سخته وقتی نیکان گریه میکنه نیکی بهونه میگیره که هواس منو پرت کنه البته گاهی محبتش گل میکنه میخواد خودش ساکتش کنه که این بدتره با تمام قوا میخواد تکونش بده تا آرومش کنه
3 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد